فرشته بی بال
همه چی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید


آمار وبلاگ:

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 3
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1





ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 3
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 3
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
اتوسا

آرشيو وبلاگ
شهريور 1390


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 22 شهريور 1398برچسب:, :: 15:0 :: نويسنده : اتوسا

سلام

حالتون چطوره خوبین خوشین سلامتین

ممنون که به وبلاگم سر میزنین

اینجا براتون مطالب مختلفی رو اماده کردم

امید وارم خوشتون بیاد

راستی قادر به تبادل لینک با همه هستم

در مورد هر چی دوست داشتین تو قسمت نظر ها بگین تا براتون بزارم

وقتم تموم شد

دوستون دارم بای بای

 
پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, :: 16:52 :: نويسنده : اتوسا

Avazak_ir-Love317.jpgبراي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيدبراي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيدAvazak_ir-Love319.jpg

 
پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, :: 16:40 :: نويسنده : اتوسا

ـــــــــ روز آموزگـــــار از دانش آموزاني که در کلاس بودند پــــرســـيــــد ،آيـــا مــيـــتـــوانيد راهــــيــــــــ غــيـــر تکراري براي ابــــــــــــــراز عشق، بـــيــــان کنيد؟

دانش آموزان بر حسب خواسته هـــــايشان جوابــــــــــــ هــــاي مختلفي دادند در آن بين ، پـــــســـري برخاست و پيش از اين که شيوه دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان کند داستان کوتاهي تعريف کرد:
-----------
يکـــــــ روز زن و شوهر جواني که هــر دو زيستــــ شنـــاس بودند براي تحقيق به جنگل رفتند، وقتي به بـالــــاي تـپـه رسيدند درجا ميخکوبـــــ شدند، يکـــ بــبــر جلويشان ايستاده و به آنــان خيره شده بود.

راهيـــ براي فرار نبود، رنگ زن و شوهر پريده بود و در مقابل بـبـر، جرات کوچکـتـرين حرکتي نداشتند. بـبـر آرامـــــ به طرف آنــان حرکت کرد. همان لحظه، مرد فريـــاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها ماند.

بلــافــاصله بـبـر به سمت مرد دويد و چند دقيقه بعد ضجه هاي مرد جوان به گوش زن رسيد. بـبـر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اينجا که رسيد ...

دانش آموزان شروع کردند به مــحــــکومـــــــــــ کردن مرد ، راوي پرسيد: آيــــــــــــــا ميدانيد آن مرد در لحظه هـــــــــــــاي آخر زندگي اش چه فريـــــــــــــــاد ميزد؟

بچه هـــــــــــا حدس زدند حــتـــما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته استــــــــــ!!

راوي جواب داد: نه، آخرين حرفــــــ مرد اين بود که عزيزمــــــ، تو بهترين مونسمـــــــــــ بودي ،از پــــــســــرمــــــــــــــان خوب مواظبتــــــــ کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود.

قطره هــــــــــاي بلورين اشک، صورت راوي را خيس کرده بود که ادامه داد: هـــــمـــــــه زيستــــــــ شــنــــاسان ميدانند بـــبـــر فقط به کسي حمله ميکند که حرکتي انجامــ ميدهد و فرار ميکند.

پدر من در آن لحـظـه وحشتـــنــــاک ، با فدا کردن جــــــانش پيش مــــــرگ مادرمـــــــ شد و او را نجات داد. اين صادقانه ترين و بي ريـــــاترين راه پدرمـــ براي بــيــان عشق خود به مادرمـــ و من بود.
 

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد